هاناهانا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

هانا کوچولوی ما - بهانه زندگی

خونه خاله گلاره

وای که چقدر دیروز به هانا و مامانش خوش گذشت... کنار این نی نی های خوشمزه  هانای صورتی پوش، آرمان خاله نگین، بنیتای خاله گلاره، پارسای خاله الناز، آوای خاله صفورا، بنیتای خاله سارا خیلی نازین همتون.... موش بیاد همتون رو بخوره با هم ...
27 فروردين 1391

گذر روزها

باورم نمیشه که 5 ماه از روزی  که تو وارد زندگی ما شدی گذشته است. در این 5 ماه لحظه لحظه اش برای ما پر از شور و شادی و خاطره های تکرار نشدنی و پر از لذت بود. کارهای جدید تو با اینکه برای همه بچه های این سن اتفاق می افته اما زندگی ما رو از لذت پر کرده. با اینکه می دونم نمیشه اما دلم می خواد این روزا یک کم دیرتر بگذرند تا من لذت بیشتری از اونها ببرم.  وقتی صبح ها از خواب بیدار میشی میام بالای سرت میگم سلام مامانم سلام عشق من و تو با تمتم وجود می خندی و دل من رو آب می کنی. وقتی هم که کنارت دراز کشیده باشم می فهمم که نگاهم می کنی و وقتی چشمامو باز می کنم یه جفت چشم شیطون بهم می خنده. تازگیا دم صبح میارمت پیش خودم و تو به پهلو می خواب...
20 فروردين 1391

5 ماه تمام

امروز 14 فروردین 1391 پنج ماهگی شما تموم شد و وارد 6 ماه شدی. رفتیم پیش دکتر. قد شما 66 و وزنت 6300 گرم بود. دور سر هم 41.5 شده است. دکتر اجازه داد که غذای کمکی رو شروع کنیم و من امروز اولین فرنی تو رو پختم و تو یک قاشق خوردی. فردا دو قاشق و همینطور روزی یک قاشق باید اضافه کنم. دکتر گفت که خیلی رشدت خوبه و من خیلی خوشحالم.      ...
14 فروردين 1391

پیشرفت روز به روز

هانا خانوم ما از روزی که شروع کرد به دست خوردن تا امروز که یاد گرفته ادای منو موقع خوردنش در بیاره خیلی پیشرفت کرده. خیلی بامزه لباشو به هم می ماله و زبونش رو میاره بیرون تا مثل من، منو بخوره  - دست خوردن  - آوازه خوانی و سر و صدا کرذن، جیغ زدن  - آپو آپو کردن همراه با فوران تف به بیرون ههههههه - گرفتن اشیا در دست و بلافاصله بردن توی دهن - مشت خوری - شست خوری - خوردن انگشت شست پا (گاهی یک پا و گاهی هر دو پا) - الان که دیگه خودکفا شده و خودش وسایلو بر می داره و می کنه توی دهنش - صبح ها سنگینی نگاهش رو حس می کنم. وقتی چشمامو باز می کنم می بینم زل زده به من  - عاشق بازی قایم موشکه و امروز برای اولین ...
11 فروردين 1391

سال نو مبارک

سال 1390 به پایان رسید و سال 1391 شروع شد. سالی که گذشت یکی از بهترین سال های عمرم بود. البته اون سالی که با هومن هم آشنا شدم هم یکی از بهترین ها بود. خدای بزرگ هانای قشنگ و دوست داشتنیم رو بهم داد. 14 آبان یکی از قشنگ ترین روزهای عمرم بود. و سال 1391 رو درحالی آغاز کردم که یه فرشته کوچولو توی بغلم نشسته بود و با تعحب به من و پدرش نگاه می کرد. همون لحظه تحویل سال از خدا خواستم که هانای من رو همیشه صحیح و سالم نگه داره و به ما این قدرت رو بده که والدین خوبی براش باشیم. از دختر قشنگم که اولین بهار عمرش رو داره می بینه عکس زیاد گرفتم اما خب عکساش خیلی تکی نیستن و من نمی تونم بذارمشون اینجا. فقط یه دونه عکس مناسب هست که به عنوان یادگاری سال نو ا...
7 فروردين 1391
1